من زیر باران ایستاده ام و انتظار تورا می کشم. چتری هم روی سرم نیست، می خواهم قدم هایت را، با تعدادِ قطره های باران شماره کنم. راستی تو قبل از باران می رسی یا باران قبل از آمدن تو به پایان می رسد؟!

مرا که ملالی نیست، حتی اگر صد سال هم زیر این باران بدون چتر بمانم، نه از بوی گل های باران خورده خسته می شوم و نه از بوی خاکی که باران غبار را از روی آن ربوده است.

هروقت قاصدک برایت نغمه ی دلتنگی خواند و خواستی این فاصله ها را از میانمان برداری بیا، من تا آخرین قطره ی باران منتظرت می مانم.